پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

عزیز دل نفیس و رضا

پارسا کوچولو تولدت یک ماهگیت مبارک

کوچولوی نازنینم، امروز، ۱۵ سپتامبر ‍"۲۴ شهریور"  شما یک ماهه شدی.  یعنی  امروز درست یک ماهه که اومدی خونمون و داریم باهم زندگی می کنیم. واقعا که خیلی احساس شیرینه حس پدر و مادر شدن. ان شاالله خودت که بابا شدی متوجه حرفام میشی. راستی پسرم شب ۲۵ امین روز از زندگیت که طبق معمول هر روز بابایی داشت باهات حرف می زد و به من اجازه نمی داد بغلت کنم (آخه پسرم این روزا بابات  همش خودش شما رو بغل می گیره  و اجازه نمی ده نه من و نه مامانی و خاله جون نزدیکت بشیم. فکر می کنه خودش از همه بهتر  بهت می رسه ) برای اولین بار با یه لبخند شیرین به صدای بابا جواب دادی  (راست...
24 شهريور 1390

انتخاب اسم پارسا برای آقاپسرمون

بالاخره بعد از ۹ ماه تغکر و بعد از رایزنی های فراوان با بزرگترهای فامیل  اسم پارسا در معنای زاهد، پرهیزگار، دانشمند و عالم برای پسرمون بتصویب رسید. اسمهای کاندیدی برای پارسا کوچولومون،  ‍‍‍آردا، سام، الشن و آرتین بود که بالاخره پارسا با چند مشاوره تلفنی  با بزرگترها و با رای اکثریت بتصویب رسید. راستی نا گفته نماند که عجله پسرمون برای تشریف فرمایی به این دنیا و غافل گیری اساسی ما باعث شد که انتخاب اسم برای پارسا خان مدتی طول بکشه و پسرمون یک هفته بدون اسم باشه.   البته در طی این یک هفته  به پیشنهاد خاله جونش پارسا رو آقا خوشگله صدا می زدیم. ...
31 مرداد 1390

پسر نازنینم، به دنیای ما بزرگها خوش اومدی

پسر کوچولومون مامان و باباش و همه اطرافیانش رو سورپریز کرد  و یک ماه زودتر از انتظارمون چشمهای زیباش رو به دنیای ما آدم بزرگها باز کرد.  وروجک ما روز دوشنبه ساعت ۲۰:۱۵  یعنی زمان افطار مامانیش ( مامان مامانش) و باباجونش طی یک حرکت آکروباتیک مامانش رو ضربه فنی و راهیه بیمارستان کرد و به توصیه دکترها با وجود اینکه یک ماه تا تاریخ تولدش باقی مونده بود قرار بر بدنیا اومدنش شد. آخه اگه دیر می شد برای کوچولومون خطرناک بود.  از ساعت ۹ شب تا ساعت ۱۲:۳۰ ظهر روز بعد یعنی روز سه شنبه  هم پسرمون و هم مامانش تحت نظر چند تا پزشک مجرب بودند تا نی نیمون سالم و سلامت بدنیا بیاد... و بالاخره ((عزیز...
31 مرداد 1390

مامانی و قند عسلش این روزها خیلی دلتنگ بابایی اند

پسر کوچولوی منِ، این روزها یعنی اواسط هشتمین ماهی که مهمون دل مامانی شدی،  بابایی ماموریت رفته  و خوب می دونم که شما هم عین  خودم دلت برای بابای مهربون خیلی دلت تنگ شده. یادته عزیزم که باباجونت موقع رفتن چقدر سفارش مامانت رو بهت کرد. پس قند عسلم بیا با هم سعی کنیم که این روزها رو تحمل کنیم و منتظر باشیم که بابایی زودی  کارهاشو تموم کنه و برگرده پیشمون.  فرشته کوچولوی زندگیمون برای روبراه شدن کارهای بابا خوب  دعا کن. آخه خدای بزرگ و مهربون دعای شما فرشته ها رو زودتر قبول میکنه.   ...
17 مرداد 1390

خریدهای پسر کوچولومون

پسر نازنینم، دیروز با بابایی رفتیم برای اتاقت کلی خریدهای خوشگل کردیم. تخت خواب، کالسکه، کرییر، لباس، کفش و جوراب و کلی چیزهای خوشگل دیگه.... خلاصه خیلی خوش بحالت شد دیگه مامانی.  فندقکم نمی دونی  من و بابایی دیروز که می خواستیم برات خرید کنیم  چقدر ذوق زده و خوشحال بودیم.     قربون خدای بزرگ و بخشنده ام برم نمی دونم این چه حکمتیه که من و باباییت اینجوری تو وجود توی کوچولو محو شدیم آخه راستش رو بخوای این چند وقته همه زندگی ما شده فرشته کوچولویی که تو راهه. همه حرفهامون، دلخوشی هامون، خریدهامون، حتی غذا خوردنمون هم  به خاطر این فرشته کوچولوی نازنینمونه.  پسرک جگر طلای مامان، از اولین روزی که...
5 تير 1390

روزهای سخت و پر درس و کتاب بسر رسید

عزیز دلم این اواخر خیلی سرمون شلوغ بود.    از یه طرف کلاسهای فشرده ترم آخردرسهای  دکترا و امتحانات پایان ترم. از طرف دیگه هم اسباب کشی و اومدن به یه خونه بزرگتر واسه اینکه  نی نی نازمون یه اتاق قشنگ داشته باشه،  باعث شده بود نتونم خیلی خوب بهت برسم. ناز ناز مامان به قول همکلاسی های مامان شما از الان که تو دل مامان هستیِ،  سر کلاسهای ‍پی اچ دی حاضر شدیِ، به تدریس های استادهای دانشگاهمون گوش دادی و به همراه مامان اون درسهای  سنگین رو پاس کردی ، بزرگ که بشی  احتمالا فیلسوفی، متفکری می شی مامان . جگر طلام درسته این چند وقته خیلی مشغول بودیم ولی الان که دیگه هر دومون از درس و دانشگاه راحت شدیم قول...
18 خرداد 1390

دختر نازنینمون گل پسرمون شد!!!!!!!

 شاه پسرم، قند عسلم  بله گفتم شاه پسرم، چون دختر نازنینمون یه دفعه نظرش عوش شد و گل پسر شد و من و باباییش رو هم حسابی سورپریز کرد.  ماجرا از این قرار بود که وقتی من و بابایی برای سونو و چکاب ماه چهارم رفتیم پیش خانم دکتر، خانم دکتر بعد اینکه از اینکه از سالم بودن دست و پا و چشم و گو ش و معده و روده و... همه اعضای بدن کوچولومون اطمینان پیدا کرد٬ ازمون پرسید راستی من بهتون گفته بودم نی نی تون دختره یا پسر؟ من و بابایی هردو گفتیم  دختر. خانم دکتر دوباره به سونوگرافی ادامه داد و گفت البته چیز زیادی مشخص نیست ولی ظاهرا اشتباه کردیم. شما برین تا عصر یه دوری  بزنین و دوباره برگردین و یا چند روز دیگه بی...
19 ارديبهشت 1390

هوراااااااا نی نی مون دختره !!!!!!!!!!!!!

این چند روز بعد از آخرین ملاقات با دکتر خیلی دیر گذشت و من امروز دوباره با کلی هیجان رفتم پیش خانم دکتر و منتظر نوبتم شدم. بعد از ورود به اتاق خانم دکتر که سرش خیلی هم شلوغ بود جواب آزمایشم رو نشونش دادم و بهش گفتم: خانم دکتر دفعه پیش نی نیمون دیده نشد تو دستگاه سونو. دکتر هم با تعجب نگاهم کرد و گفت دیده نشد یعنی چی؟  . یه دفعه حواسم سر جاش اومد و دیدم چه سوتی دادم من.... یعنی، یعنی دختر یا پسر بودنش دیده نشد. دکتر که دید حسابی دست و پامو گم کردم کلی خندید و گفت باشه الان باز می بینیم.  آخه اونروز وقت ویزیت دکتر نبود و ساعت درسش بود. منم که عجول.......... خلاصه من و وروجکم رو خانم دکتر پیش این دانشجوها معاینه کرد و بعد از ا...
2 ارديبهشت 1390

یه درد و دل کوچولو با نی نی کوچولو

 کوچولوی من،  چند روز پیش رفته بودیم خونه یکی از دوستای خیلی خوب مامان به اسم خاله آذر. اونا هم  یه نی نی کوچولوی ماه دارن که الان فقط ۶ ماهشه  و اسمش نیل آی جونه . ان شاالله  وقتی شما  به دنیا اومدی  برا هم می شین دو تا دوست خوب و جون جونی.   عزیز دل مامانی،  نمیدونی نیل آی کوچولو  ماشاالله چقدر دوست داشتنی بود،  چقدر قشنگ می خندید و چه جوری مامان و باباش رو شاد می کرد.  دوست دارم شمام که اومدی بغل مامان و بابا  همش اونجوری بخندی و ما هم با دیدن خنده های جگر طلامون همیشه لبخند به لبهامون باشه و شاد باشیم. نازنازی من الان ۲ ماهه که آنه آنه و البته به قول خودش(آبل...
30 فروردين 1390